The blog of dr. Brzauya



گفت جایی رو پیدا کن و بنویس وبلاگ ، توئیتر ، کانال تلگرامی یا حتی یه دفتر خط دار . یه مدت تو دفتر نوشتم بعد کمی بی حوصله شدم . یبار داشتم همینجوری تو اینترنت هرچی به ذهنم میرسید سرچ میکردم اما نه اون سرچ هایی که با فیبتر شکن جماعتی بیمار سرچ میکنن . اسم دوستام و اسم شهرم و مدرسه هامونو و اینجور چیزا . تا چشمم خورد به یه وبلاگ از موسسه گاج که یکی از دوستام زده بود که دو سال قبل پزشکی قیول شده بود ولی با وجود اینکه با سهمیه قبول شده بود زیاد برو و بیایی نداشت . توی وبلاگش اسم رتبه های برتر گاج شهرستانمونو میزد . منم حس کنجکاویم زیاد و خلاصه هر روز و هر هفته چک میکردم ببینم کیا اول و چه تراز و رتبه ای اوردن.شده بود سرگرمیم . همون موقع بود که فهمیدم وبلاگ چیه و اینکه منم میتونم یکی برا خودم داشته باشم اما تصمیم به ساختش نگرفتم . یه دو یا سه ماه گذشت .چشمم به وبلاگی افتاد به این اسم زیست شناسی دوم دبیرستان . از یکی بود که میشناختم و یه سال از من پایین تر بود و اینکه یه حساسیت خاصی هم بهش پیدا کرده بودم نه اینکه حسادت باشه .اتفاقن هر کمکی که میخواست بهش کمک میکردم اما هیچ وقت دوست نداشتم بهم نزدیک بشه یا اینکه باهاش دوست بشم.پسر ماهی بود اما خب من هم برای خودم دلایلی داشتم . تا وبلاگ اونو دیدم تصمیم به ساخت اولین وبلاگم زدم. بنام زیست سوم دبیرستان توی میهن بلاگ فکر کنم . الانم باید باشه اما اصلا یادم نیست آدرسشو . و هی سیل وبلاگ سازیم بود که تا همیندو سه سال پیش توی همه ی سایت ها امتحان کردم . و خیلیا موندن و خیلیام حذف شدن . و اینجا میخوام بشه آخرین مقصدم . و برای سالهای سال . 
این وبلاگ سازی های منم برای حودش یه کتابه که شاید بقیشو بازم بنویسم


صدای شستن بارون و ضربه های آبکی اش روی شیشه و دیوار اتاقم

صدای تیک تاک ساعت دیواری 

صدای شعله های گرم بخاری 

صدای بهم خوردن شاخه درخت زردآلو به شیشه اتاقم

صدای خور و پف پدرم 

صدای نفس کشیدنم توی سکوت اتاق 

صدای موتور کامیون در خیابانی ۱۰۰ متر بالاتر از خانه ی ما

صدای شر شر آب از ناودان خانه


در یک کلام حرفام بوی سیر میده . همین بعدازظهری خالم یه آش دوغی برام فرستاد که دلم نمیومد توش آب سیر  نریزم . جای کسایی که متنو میخونن خالی . خیلی خوشمزه بود . تو بازار بری سیر یه بوی خاصی میده مثل بوی بهار یا یه طراوت خاصی که تو هیچ سبزی ای نیست اما تا خورد و جویده میشه نمیدونم این چه خاصیتیه که حال آدمو بهم میزنه . من که بالفطره الان خواب هم ندارم با خودن سیر دیگه بدتر. 

بعضی حرف ها و گفته هام مثل همین سیر هستن در ظاهر قشنگ و زیبان اما تا توی دهن میان و گفته میشن بوی کثافت ازش بلند میشه . 


دارم حسودی میکنم به تمام آدم های زیر ۲۴ سالی که عمرشون رو اون طور که خودشون خواستن صرف کردن . دارم غبطه میخورم به تمام دوستام که خوشحالن و یه زندگی واقعی دارن . 

کجا بودن تمام رویایی که داشتم . کجا بودن اون آرزوها و رویاهایی که باهاشون خوابم میبرد . تمام جوانی و شادیم انگار دارد خورد میشود . میترسم .

میترسم روزی سرم رو بلند کنم و موهای سفید و کمر خم شدمو ببینم و بخاطر روزهای از دست رفته بشینم و گریه کنم  


مدت ها بود که فقط میخواستم لحظه ای به گفت و گو بنشینم و حتی لحظه ای پر شود از شعر و موسیقی . مثل همان صبح های خانه ام مثل همان آواز قُمری هایی که در حیاط خانه تا ظهر میخواندند یا زاغ های سیاه و سفیدی که لحظه ای روی نرده های آهنی پنجره مینشستند و به شیشه اتاقم نوک میزدند یا هوای آن لحظه ای که سرمست با بودنت در فکر فرو میرفتم . و حالا هم همان حس با من است حتی اگر با تو هم نباشم . 
امروز تصمیم گرفتم به تمام صحبت ها و جنگ ها و بی احترامی ها و حتی سلام ها جواب بدهم و جوابم فقط خاموشی ظریفی ست اما شاید با کاری که میکنم بتوانم جواب تمام خوبی ها و بدی ها را بدهم.نه اینکه انسان کینه ای باشم فقط احساس میکنم که باید پایبند جمله ای باشم که میگوید احترام ،احترام می آورد . چون میدانم که بدون احترام هیچ کاری به پایان نمیرسد . و هیچ رفتاری درست نمیشود . 
نمیدانم اصلا از کجا باید گفت اما میدانم که مدتی ست که حتی روش نوشتنم هم تغییر کرده چه برسد به دیدگاه بی خیالی ای که گذشته داشتم .شاید با یک تغییر کوچک بتوان تمام حس و حال سرخوشی و شادی خودم را به دست آورم.و همیشه و همه جا باید به خاطر سپرد و به یاد آورد . 

پ.ن: نمیدونم چرا اما یک احساس تغییر کوچیک یا شاید یه بلوغ عقلی ای رسیدم که خالی از لطف نیست یعنی تا اینجا که خوب بوده . مثلا امروز یک دورهمی از دوستام توی ویلای یکی از دوستام بود . اولش که گفتم میام و خیلی هم ذوق داشتم که بعد یک عمری باز دختر پسر دور هم جمعیم . فقط کافی بود همون دوستی که همه رو جمع کرده بود در یک ثانیه شروع کنه به هیچی جلوه دادن من .یعنی منو آدم حساب نکنه . هیچی دیگه منم نمیدونم چرا کفری شدم.تا همون دقیقه نود گفتم نمیام . حالا اینا چیزی نیست . خیلی از بچه ها هم گفته بودن نمیان . اینجاست که به این نتیجه رسیدم اگر که دعوت کننده آدم حسابی بود همه با کله می اومدن . مثلا محسن دوستم گفته بود چون مریم نیست نمیاد یا سراج گفته که چون سمن نیست نمیاد و یه ۵ نفری به همین شکل.حالا جای جالبش اینه که این دخترایی که گفتم اصلا همکلاسی نیستن دوست دختراشونن یا به عبارتی بعضی هاشون نامزدن . البته بگم بعضی نه همه . که اینم چه ربطی داره . دورهمی بچه های کلاسه نه مهمونی یه خرده خورده غریبه ی ناآشنا . معلوم بود پیچونده بودن . منم داشتم میپیچوندم اما رهکار دستم نبود تا اینکه در همون لحظه یعنی همون موقع که صداش زدم بیاد یباره نمیدونم از کجای افکار مشوشم پیداش شد که پسر عمه ام با خانمش امشب میان خونم :))حالا منم که عمه ندارم:))))  البته فکر کنم میدونست عمه ندارم:)) ایشالا که دوزاریش افتاده باشه .

الانم از یک کلاس سه ساعته برگشتم خونه .حتی ناهارم نخوردم . خسته و کوفته منتظرم غذام گرم شه . آهان یک چیز دیگه اینکه داشتم ابی گوش میدادم یک لحظه فاز عشق عاشقی و خوانندگی اومد سراغم :/



#  تو تاکسی کسایی هستن که هم شماره میدن و هم به زور شماره میگیرن! :/

#  تو این شهر نسبتا بزرگ مراسم هایی به اسم پارتی برگزار میشه که بسیار متفاوت تر از پارتی هایی هست که شما تو فیلما میبینی :/ نرفتم اما شنیدم .


#  این مردم به قدری ترسو هستن که کوچکترین اتفاقی میافته با گفتن آی ننه فرار میکنن . حتی آمپول:)))


# یه دوست  دارم از من کتاب و جزوه و انواع و اقسام کمکا رو میگیره اما به من تابحال چیزی نداده . همیشه تو رودرواسی خانوادگی مشکل دارم :/ 


# گرم ترین نقطه ی ایران یعنی اینجا دیشب دو قطره بارون اومد:)))

# عاشق پرنده و حیوانات کوچیک و بزرگم .فردا میخوام جمعه بازار یکی دوتا جوجه مرغی اردکی چیزی بگیرم :)))


#همچنین عاشق کتاب و بندشم هستم


درست حدود ۲۰ روز دیگه امتحان دارم . ۵۰ جلسه جزوه یعنی ۵۰ مبحث که این مدت حتی نگاهی هم بهشون ننداختم .  یه برنامه کوهنوردی دو سه روزه یک هفته دیگه . و کلی کار ریز و درشت که این دوتا از همشون مهمترن برام . اوه الان یادم اومد باید لاگ بوک اخلاق رو هم شنبه تحویل بدم:/  

این دو روز هم که مهمون داشتم و الانم خیلی خستم . اما اصلا نمیتونم بخوابم . هوای اینجا هم اونقدری گرم شده که با روح و جان آدم بازی میکنه . یکجایی اون ته ته افکارم به این رسیدم که چه زندگی کثیفی دارم . یعنی انگار هیچ کاری دست خودت نیست مثل این میمونه که برنامشو قبلا کسی برات نوشته . اصلا نمیتونم یک لحظه رو آزاد باشم آزاد فکر کنم و حتی با صدای بلند فریاد بکشم .


بازی فوتبال دیشب چه قشنگ بود . فکر کن نتیجه تا دقیقه ۹۵ یعنی دیگه شده بود آخر بازی. ۵ دقیقه وقت تلف شده. درست زمانی که همه مطمئن از صعود آژاکس هلند بودن . زمانی که دیگه خیلیا تلوزیون رو خاموش کرده بودن به این فکر که فینال بین آژاکس و لیورپول قراره برگژاره بشه . درست یک ثانیه بعد یعنی در ۹۵دقیقه و یک ثانیه .تاتنهام تیر خلاص رو میزنه و راهی فینال میشه . چقدر گریه آور بود.گزارشگر آنتن واقعا گریه اش گرفت . تا سوت پایان بازی به صدا دراومد ، بازیکنای آژاکس همه نقش بر زمین شدن . خیلی صحنه ی بدی بود . غم انگیز ترین بازی ای بود که دیده بودم. حقشون نبود . اما به قول دوستی که میگفت همانطور که توی زندگی برای بازنده ها داستانی نمینویسن توی فوتبال هم برای تیم بازنده کسی داستانی نمینویسه . بعد از این کسی یادش نمیمونه که چه تیمی با چه پشتکاری تا اینجا اومد .



اصلا خانواده مذهبی ای نیستیم اما پدرم کلا با کلاس موسیقی مخالفه . هیچ وقت علنی نگفته اما با کارهاش میشه فهمید . از مادرم شنیدم وقتی بچه بوده به پدربزرگم میگه که میخواد کلاس "ستار" اسم بنویسه اما بجاش یک کتک حسابی میخوره . اما ناامید نمیشه و میره چند خرمن گندم برمیداره میفروشه و با پولش ی دستگاه ستار میخره . تا چندین سال قایمش میکرده . توی فامیل ما همه تو کار ساز های سنتی هستن از نوازندگی و فروش گرفته تا حتی ساختش. ای کاش میدونستم که با اینکه یک روزی پدرم علاقه زیادی داشته چرا الان مخالفت میکنه . چی باعث شده که اینقدر عصبانی بشه . الان با کلاس رفتن من به شدت مخالفه .

 از پول خودم یک کمانچه خریدم . پول کلاس رو هم از حسابم برداشتم . حالا شاید من هم مثل تمام آدم های روی زمین یک راز داشته باشم و اون هم کلاس کمانچه ست:)))

شاید این اولین قدم من بود در این که بخوام مستقل باشم . فقط ای کاش دستم تو جیب خودم بود . به طور جدی میخوام کار پیدا کنم چون تا وقتی پول از خودم نباشه باید مطیع خانواده باشم . میخوام این زنجیر رو پاره کنم . هر طور که شده .


جلوی ستمگرترین استاد بخش ایستادم . اصلا احساس خوبی ندارم . این احساس بعد از اینکه نماینده گروهمون اومد بهم گفت بیشتر شد و همینطور بیشتر هم میشه چون میدونم که نمایندمون بجای اینکه منافع گروه رو داشته باشه بیشتر دنبال منافع خودشه . مطمئنم خیلی از تعریف هاشو سانسور کرد . باید منتظر عواقبش باشم . چندین بار ماجرا رو برای خودم مرور کردم . از اینجا شروع شد که طبق روال عادی تو بخش ن سر راند بودیم و هر کسی باید شرح حال بیمارشو میخوند . فقط سه بیمار رو تختشون بودن . دو تا از بچه ها که کلا شرح رو کپی گرفته بودن از پرونده یکی هم که اصلا معاینه ی معمولی هم بلد نبود . اینجا بود که اعصاب استاد کلا بهم ریخته بود . تا اینکه سر یک تختی رفته بودیم که شرح حال نداشت . یعنی دومین تخت ی که شرح حال نگرفته بودن .استاد دیگه بیخیال شده بود و میخواستیم از اتاق خارج شیم که نماینده گرامی با صدای واضح و بلند گفت خانم دکتر این تخت رو هم کلا بچه ها شرح نگرفتند . حالا بیا و درستش کن . استاد شروع کرد به سخنرانی و شلوغ که چرا اینجوری هستین . نماینده باز یک کلام دیگه گفت که قشنگ دعوا رو بیشتر هم کرد . در واقع تمام تقصیرات رو انداخت گردن گروه دیگه ای که با ما بخش ن رو برداشته بودن .اما الان تو درمانگاه بودن و ما تو بیمارستان داخل بخش. اتفاقا دو نفر از اونا هم با ما بودن . یکی از همونا هم به طرفداری از گروهشون گفت که چرا پسرا شرح هیچ وقت نمیگیرن و اینجور حرفا. 

استاد هم که رویه دعوا رو تغییر داد به سمت ما سه تا پسری که بودیم  . و گفت مثل اینکه یکسری نمره باید کم بشه . خب منم که چیزی برای از دست دادن نداشتم . گفتم چرا از ما انتظار شرح دارید در حالی که این همه محدودیت توی بخش ن برای ما گذاشتید .چرا به ما پسرا فقط یک برگه آچار دو رو میدید فقط برا  حضور تو درمانگاه و راند مهر بخوره در حالی که ۶ برگه دو رو به دخترا که از شرح حال و معاینه گرفته تا حضور در لیبر و اتاق عمل ، بعد از ما انتظار دارید شرح حال بگیریم ؟ که استاد هم تو جواب یک سخنرانی خسته کننده و طولانی کرد که اصل کلامش این بود که اینها برای یادگیری خودتون خوبه . 


در آخر هم کلی سر نماینده دعوا کرده بود که چرا یک استاجر باید تو روی من بایسته ؟ و باقی ماجرا .


جدا حالم از این بخش بهم میخوره . از اتند ها و از رزیدنت هاش .چند روز  یکی از رزیدنت ها به یکی از استاجر ها گفته بوده برای تولد خانم دکتر  کیک تولد بگیره . پولشم بعدا رزیدنتا جمع میکنن بهش میدن . تولد رو گرفتن و کیک و چاییشو هم خوردن . پولشو ندادن بجاش یکی از رزیدنتا گفته که از استاجر ها نفری ۲ تومن بگیره . اونم الان یه دعوایی داره با همون رزیدنته .

اینترنا هم که تو این بخش اصلا با آدم حرف نمیزنن و مثل برج زهرمار میشینن رو صندلی هاشون . البته بجز یکی که اونم رفیقمه و میشناسمش . بقیشون رو دفعه اولمه که میبینم . 


خیلی بخش بدیه . واقعا احساس خوبی ندارم . خیلی دلم میخواد این چند روز باقی مونده رو اصلا نرم کلاس . فردا و دو روز آینده رو باید منتظر جواب همون استاد باشم . یک درمانگاه باهاش دارم و میدونم که صد در صد منو اذیت میکنه پس احتمالا نرم .


روز اول اختیار با خودم بود که توی چه گروهی باشم اما خیلی دقیق از اخلاق بچه ها خبر نداشتم . پس گفتم تو هر گروهی که گذاشتید مشکلی ندارم . اینطور اولا نمیخواستم با انتخاب خودم باعث ناراحتی دوستام بشم و اینکه برام فرقی نداشت و با همه خوب بودم . از شانس من با گروهی افتادم که حتی فقط دو نفرشون بومی این شهر نیستن . یعنی با آدمایی افتادم که شناختم خیلی کمتر از هر کس دیگه ای هست . دوتاشون انتقالی بودن . یکیشونم همین دو سه ماه پیش بهمون اضافه شد . یک مزیتی که داره اینه که گروهمون کلا درس خونه . یک بدی هم داره اینه که همشون از آدمای سر به زیر و نچسبی هستن که روابط اجتماعی در حد صفر دارن .اینجا هیچ وقت دوست ندارم حتی با یکی هم دمخور بشم . همینه که از وقتی اومدم این گروه منزوی شدم . هیچ راهی هم نیست که گروهم رو عوض کنم . 


با یه خارجی تو snapchat ، گپ زدیم. من که نفهمیدم چی میگفت . فقط تکرار میکردم i got it .


یک بنده خدایی به شوخی بهم گفت خونت شده کاروانسرا . فرداش یباره یادم افتاد رفتم تو فکر دیدم راست میگه بنده خدا.


اون خارجیه که گفتم تو اسنپ . خیلی نگاه میکرد مثل این آدم ندیده ها .بعضی موقع ها فقط نگاه میکرد و چیزی نمیگفت.فکر کنم عاشقم شد آخه طرف خانم بود. منم چه فکرایی میکنما. 


طبق فتوای امام جمعه یاسوج ﻫﺮ‌ﺲ ﺩﺭ ﻣﺎه‌ ﺭﻣﻀﺎﻥ ﺭﻭﺯ ﻧﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺭﻭغ ﺑﻮﺪ ﻪ ﺭﻭﺯه‌ﺍﻡ، ﺭﻭﺯه‌ﺍﺵ ﺑﺎﻃﻞ ﺍست! به دروغ نگید روزه اید وگرنه باطل میشه . 


و در آخر امروز هم یجوری گذشت خدا بداد بقیش برسه




همین چند وقت پیش یک جزوه ای بهم افتاد اما اینبار داوطلبانه نبود مثل وظیفه یا اجبار بود . و من هم از روی وویس گوش دادم و نوشتم حتی یکسری مطالب هم از روی اسلاید استاد به جزوه اضافه کردم . اما دختر های گروه بهم ایراد گرفتن اینکه یک کلمه و یک جمله رو ننوشتم  و باید اصلاحیه بزنم . اصلا این چیزی که میگفتن مهم نبود و شاید هم جز پاورقی های بی استفاده ای بود که استاد سر کلاس بهش اشاره کرده بود اصلا حتی نمیشد ازشون سوال هم طرح کرد چه برسه به اینکه بخواد ارزش علمی هم داشته باشه . 
تا اینکه به به رفیقم گفتم اینا چرا اینجورین در حالی که من حتی از اسلاید هم به جزوه اضافه کردم تا کامل تر بشه و اینکه میتونستم کل جزوه رو با اسلاید کپی پیست کنم اما تا کلی وقت نشستم و وویس گوش دادم تا هیچ کم و کاستی ای نباشه . بعد این رفیق شفیق ما هم این حرف من رو ۱۸۰ درجه تغییر داده و به دخترا گفته: برزویه همه ی جزوه رو از روی اسلاید نوشته .این منو ناراحت کرد
 توی پرانتز میخوام چیزی بگم ؛میدونید اگه کسی بیاد و بگه شما مریخی هستید . شما هم میرید کلی مدرک و شناسنامه بیارید تا از خودتون دفاع کنید؟ مطمئنا  نه . توی ذهنتون میگین عجب آدم احمقیه و راهتونو میکشید میرید بدون این‌که حتی حرفی هم بزنید . توی این وضعیت من هم مثل این آدم بودم و چیزی نگفتم چون حقیقت روشن بود . اما متاسفانه مثل اینکه کسی حقیقت رو دوست نداره همه دنبال دعوا و کشمکش هستن . میخوان تمام عقده هایی که جامعه و فضای تاریک زندگیشون بهشون تحمیل کرده رو جایی خالی کنن پس ترجیح میدن به حرف های دروغ گوش بدن و بازی کنن .بازی ای که حال خودشونم ازش بهم میخوره اما یک عادت شده و عادت هم با گذشت زمان عوض نمیشه باید کسی بیاد و تغییرش بده باید خودش بخواد که تغییر کنه . 
اینجا شد که نزدیک سه هفته است همه از من اصلاحیه ی جزوه ای رو میخوان که فکر میکنن کپی پیستی از اسلاید استاده . حتی به خودشون این زحمت رو هم ندادن که برن و به اسلاید یک نگاهی بندازن . همه ی این ماجرا هم از عده ای دختر شروع شد که احتمالا پیش هم نشسته و موضوعی برای بحث نداشتن تا اینکه به من رسیدن یعنی ساکت ترین و بی حاشیه ترین فرد گروه .و همچنین میتونه بخاطر ساده لوحی من باشه که بار ها و بارها به دوستی اعتماد میکنم که علاقه ای به دوستی باهاش ندارم اما از سر اجبار مجبورم روی صندلی کنارش بنشینم . 
اینکه میگم دختر ها برای اینه که واقعا این چیز ها برای پسر ها بحث جالبی نیست و تا به الانم به من چیزی نگفتن . البته بجز نماینده و همین دوستی که گفتم.
سه هفته هست و هنوزم ماجرای اصلاحیه و جزوه سر تیتر بحث هاست ولی من چیزی نگفتم چون همیشه یک ترس داشتم اینکه با دفاع از خودم اون توی چنین موضوع بی ارزشی باعث دعوا و قهر ها بشم . 

تا اینکه امروز با همین نماینده گروه نزدیک بود بحثم بشه پس قبل از اینکه وارد آسانسور بشیم در حالی که توقفی توی حرف هاش نمیدیدم ، من هم سریع راهمو کج کردم و ترجیح دادم با پله ها دو طبقه رو طی کنم . بعدشم اصلا با من صحبت نکرد شاید ناراحت بود که چرا فحشش ندادم و بدون اینکه چیزی بگم راهمو کج کردم . اتفاقا قبل از آسانسور تمام حقیقت رو بهش گفتم اما انگار حرف های من رو نشنید یا شاید فراموش کرد و شروع کرد با لحنی که بعدش احتمالا طرفین رو به فحش کاری میکشید با من از چیزی گفت که دروغ بود . وقتی میبینم نمیتونم عقیده کسی را تغییر دهم یا حرفی به کسی بقبولانم پس کنار میکشم چون خودمو توی این موارد ضعیف میدونم . و اصلا هم دوست ندارم بخاطرش ناراحت باشم و فکرم رو بخوش مشغول کنه . 



بخش ارتوپدی هم تموم شد و از شنبه بخش نوروسرجری شروع میشه . از نظر مادیات که امروزه برای همه مهم شده تخصص ارتوپدی واقعا پول آوره و همیشه و همیشه هم مریض هست . چه بیمار تصادفی چه زمین خوردن و یا کمردرد و افراد پیر و فرسوده و انواع و اقسام دست درد و پا درد . همیشه هم سرشون شلوغه . به قول دوستم پرستیژ بالایی هم داره که من مخالف این حرفم . تفاوت واضحی که نسبت به بقیه رشته ها داره معاینات بالینی و درگیر جراحی بودن و گچ گیری بود و البته زمان رو هم فاکتور بگیریم . مثل همه تخصص ها تو کارشون احساس مسئولیت بالایی دارن و اصل کلام این که پزشکیه دیگه و من مسلما برای تخصص واردش نخواهم شد:))

 

 

 


دنیا اگه یه فرشته بود با دو بال احتمالا بال هاش برای پرواز نبود ، مثل پنگوئنی که پرواز نمیکنه رو زمین سر میخورد . پس کسی هم پرواز یاد نمیگرفت . همه بال داشتن اما تو دست و پاشون میبود و از هر فرصتی برای قیچی کردنش استفاده میکردن . دنیا واقعا که فرشته نمیشد چون نمیتونه باشه شاید اسمش میشد دنیا و فامیلش فرشته . مثل خیلی از آدما که فامیلشون شخصیتشون رو معرفی نمیکنه . مثلا فلان آقای صالحی حتما که صالح نیست ممکنه یه و عیاش باشه . دنیا فرشته ، دنیا میتونه فرزند یک فرشته باشه اما هیچ وقت فرشته نبوده . 

نمیدونم اصلا چی میخوام بگم ولی انگار داخل یه حلقه ای گیر کردم و همیشه و همیشه دارم به دور خودم میچرخم و هربار به جای اولم میرسم . پاره کردن این حلقه و این دور باطل خیلی سخت تره . طوری که بار ها فکر کردم اما از توانایی من خارجه


لعنتی این شبا دلم میخواد آسمونو چنگ بزنم و هرچی تو دلم هست خالی کنم بیرون . مثلا اونقدر فریاد بزنم که همه دل و روده هام پهن شه رو زمین و آخرش فقط یک مشت پوست و استخون ازم بمونه . یعنی دقیقا مثل وزغ فیلم هزارتوی پن بعد خوردن اون سه سنگ جادویی . شاید با رفتنم دنیا جای بهتری بشه و زیرپاهام بدون وجود من گل و سبزه دربیاد .

یه انرژی زیادی توی وجودمه که نمیذاره بخوابم . مثل اینایی میمونم که ریتالین انداخته بالا 

 

Ac/dc فقط این تو گوشمه که میگه are u ready? 


اورژانس یک موقعیتیه که بشینیم دور هم و حرف بزنیم . قبلا گفتم که همگروهی هایی که باهاشون هستم ، یک ترم از من بالاترن و در اصل بجز دو نفرشون بقیشونو دفعه اولم بود که دیدم . یبار مریضی نداشتیم و نشستیم دور هم ، من هم غریبه اون جمع نشستم بینشون . داشتن از این صحبت میکردن که اگه اگه پزشکی نمی اومدن به چه شغلی علاقه داشتن . یکی گفت خب من کار فنی و باغبونیم خوبه، یکی از دخترام میگفت من آرایشگری خیلی علاقه دارم ، یکی هم گفت میرفتم ریاضی تدریس میکردم و خیلی چیزای دیگه که یادم نمیاد اما اون لحظه رفتم تو فکر ، میتونم بگم اونقدر عمیق بود که متوجه رفتن بچه ها نشدم . تو این فکر بودم که اگه نمی اومدم پزشکی چه کاره بودم ، شاید الان سربازیمو تموم کرده بودم . بیشتر دوست داشتم خطاط بشم ، هنرشو هم داشتم اما کمی بعد گفتم نه میرفتم کار موسیقی ، علاقه هم دارم روحیشو هم دارم اما نمیشه فقط زندگی رو یه خطاط بود یا یه موسیقی دان . شاید میرفتم و یک مغازه میزدم اما مغازه چی ، یه کافه یا شایدم مغازه عتیقه فروشی . نه شایدم مغازه ای از چی ای لوکس . شایدم میرفتم معلم میشدم اما نه رابطم با بچه ها خوب نیست ، البته خودم اینجور فکر میکنم چون بر عم میگه با بچه ها خیلی خوبی ، بخاطر همینم منو همیشه مامور آروم کردن و بازی با بچه ها میکنن . اصلا شایدم دبیر مهدکودک میشدم . اما از نویسندگی هم خوشم میاد زندگی نویسندگی ولی خیلی بی بخاره و تحمل اون همه فشار فکری رو ندارم . واقعا به چه کاری مشغول میشدم ، هنوزم ذهنم مشغوله 


میخوام درباره بخش دشوار جراحی بگم که تا اینجای کار ازش راضی بودم و بیشتر احساس دکتر بودن میکنم . جراحی ما دو بخش داره ، اختصاصی و عمومی. که کلا ۴ ماه هست .بخش اختصاصی هم سه بخش ارتوپدی ، جراحی اعصاب و اورولوژی داره .الان من بخش ارتوپدی هستم که حدود یکماه رو به خودش اختصاص میده . صبح ساعت ۷.۵ مورنینگ و تا ساعت ساعت ۸.۵ الی ۹ . بعدشم دو گروه میشیم یکسری میرن درمانگاه و سری دیگه هم میرن اورژانس . کشیک هم کلا ۴ تا کشیک از ساعت ۲ تا ۶ عصر داریم . که تا الان من دوتاشو رفتم . واقعا هم کار مشکل و دشواریه. از این نظر که بیشتر بیمارایی که ویزیت ارتوپدی تو اورژانس میخورن یا تصادفی ان یا از جای افتادن و چون ما هم جز قشر ضعیف جامعه پزشکی هستیم منظورم استاجر هاست باید کلا کارهای حمالی  و حتی گرفتن آتل و حتی بردن بیمار به بخش رادیولوژی رو انجام بدیم. حالا البته آتل گرفتنش کار خوبشه . حتی امروز یه اینترن داخلی اومد و میخواست معاینه TR رو بهم بندازه که خیلی ظریف از زیرش در رفتم . TR و سوند بدترین کاریه که از یک دانشجوی پزشکی میخوان تا انجام بده . یبار یه TR تو عمرم کردم اونم تازه جریمه ام بود :/

رزیدنت های ارتوپدی یک روز درمیون کشیک دارن و همیشه هم در حال رفت و آمدن و کلا اگه بخوام تخصص بگیرم سمت ارتوپدی نمیرم . خیلی سخته و زحمت زیدی هم میخواد و یه لحظه فکر کنید مریض زخمی و خونی میارن ، داد و فریاد و حتی بعضی موقع ها با انگشت قطع شده و پوست آویزون و استخوون بیرون زده و . . اینا همشو تو این ۱۳ روز دیدم که میگم . حالا اگه فرصت کنم بازم از این بخش میگم :)) 

 

پ.ن : آلبوم "عشق و شیاطین دیگر "علی عظیمی رو تو گوگل سرچ کنید و دانلود کنید خیلی قشنگ میخونه :))

اینستامو حذف کردم، میخوام دیگه کم کم فضای مجازی رو هم حذف کنم ، اما اینجا رو نه . تازه ورزش رو هم شروع کردم و همچنین خوردن غذای سالم . گوشت و غذای های چرب و پرکالری و نوشابه که خیلی عاشقشم رو دارم از برنامه غذاییم حذف میکنم.میخوام رو بیارم به گیاه خواری البته نه از نوع گیاه خواری مطلقش :))

 

نامه - علی عظیمی

 

 

 

 


احساسات؟ چیز مسخره ایه . تا پای احساس و عاطفه میاد وسط . یک حالت شرمندگی یا حالتی غریب،  مثل اینکه بگم "غلط کردم دیگه تکرار نمیشه" ، میاد سراغم . انگار بیماری واگیر داریه و دوست نداری دیگران ازش مطلع بشن . مثل رازیه که شاید تا آخر عمر درونت نگه میداری . احساسات مثل شیشه می مونه. ممکنه بشکنه . اگه بخوام احساس رو یک انیان مجسم کنم تنها تجسمم یک دختر بچه لاغر با موهای بور یا روشن و گونه های سرخ با چشمانی بزرگ و ملتسمانه ست که برق میزنه . و ایستاده با لباسی قرمز رنگ و دستانی نحیف با یک شاخه گل رز قرمز. یا نه شاید یک دختربچه لوس و لجباز و با چشمای اشک آلود .

اصلا ولش کن هر چی هم که باشه هیچ وقت حوصله توصیفش رو نداشتم چون کورش کردن چون با چوبی محکم به پشت سرش زدن یا با مازیکی سیه خط خطی اش کردن . آدم مگر جرئت میکند ذره ای از آنرا بیان کند . احساس مروارید درون است . احساس همه چیز است . اگر میخواهید کسی را بکشید احساساتش را از بین ببرید . تصمیم گرفتم احساسم را پنهان کنم ، میخواهم برای خودم باشد نمیخواهم کسی ازش باخبر شود . مثلا چه معنی دارد بنشینم و با کسی درباره علاقه موسیقی ام بگم یا از آن فلان کتابی که جایی خواندم و یا از فلان حال و هوایی که از نشستن بر روی یک نیمکت چوبی گرفتم . اصلا چه فایده تی دارد جز این است که به من انگ دیوانه بزنند یا آدمی با کمبود محبت . آخر چند نفر پیدا میشوند که آهنگ کلاسیک بتهوون یا بی کلام دوست داشته باشند؟ تازه در ذهنشان تهمت میزنند که فلانی اِ را از بِ تشخیص نمیدهد حالا اهنگ بتهوون دوست دارد . دوست داشتن بتهوون کلاس نیست ، ادای روشن فکر در آوردن نیست . موسیقی ست . یک انتخاب آزاد است و کسی ممکن است دوست داشته باشد  . حتما که نباید بداند کدام قطعه را چگونه نواخته یا در چه سالی پاهایش را از فلان جا به فلان جا تکان داده و همان موقع با لب و دهانش چه ادایی گرفته و یا چه دستگاهیی از موسیقی را استفاده کرده و چونه نواخته . اینها به من چه اصلا به چه دردی میخورد من که نمیخواهم بتهوون شناس یا باخ شناس شوم . اصلا  بی خیال . سخت است اما همیشه یک احساسی درون من هست که دوست دارم بگویم من عاشق آن چیزم ولی الان فهمیده ام گفتنش حال بعضی ها را به هم میزند . یا حداقل حال خودم را ، نمیخواهم مثل آدم هایی هیستریونیک باشم و بخواهم مثلا مرکز توجه قرار بگیرم . میخواهم همه من را عادی ببینند و خودم باشم که با با احساسات و روحیاتم کیف کنم .

 

 


از اینکه بخوام از کسی بدم بیاد یا متنفر باشم ، متنفرم:)) و از اینکه بخوام از این مدل آدما باشم که یه شهر غریب قبول میشه و دیگه به همشهریای خودش تو اون شهر محل نمیذاره نیستم . متاسفانه یه همشهری و فامیل تو دانشگاه دارم و این بخش هم با هم تو یه گروه افتادیم. اینطور بگم که از این آدم توی این ۵ سال خیری که ندیدم ضرری هم ندیدم . یعنی اقدامی نکرد. اینکه میگم اقدامی نکرد منظورم اینه که خنثی بود اما با همین کارش منو به شک و تردید میندازه و هنوزم بهش عادت نکردم . مثلا اگه نمونه سوال یا جزوه ازش بخوام اتفاقا با روی باز میگه آره دارم و بهت میدم اما جزوه رو یا چند روز به امتحان میرسونه یا نمونه سوالو هم نمیرسونه . کلا فهمیدم با من این شکلی برخورد میکنه . یا مثلا همین چند شب پیش من مهمون داشتم کسی که خودش دعوت کرده بود.یعنی مهمونم رفیق مشترکمون بود .اما خونه من اومد.خلاصه اینکه همون شبم باید بیمارستان شرح میگرفتم . بهش زنگ زدم که از شرح حال مریض من یه عکس بگیر بفرست تا اگه نتونستم بیام حداقل فردا جلوی استاد شرمنده نباشم. اونم گفت باشه.اما عکس رو ساعت۱۲ شب تازه برام فرستاد اونم با کلی پیام و زنگ که بعد خودش اومد خونم .ساعت۱۲ برام تلگرام فرستاد با اینکه بهش گفتم واتساپ بفرست تا نخواد روشن کنم . 

امشبم شماره تخت هامو میخواستم .سوال میپرسید که نرفتی و فلان .درحالی که میتونست با یه فوروارد ساده برام عکس رو از گروهشون بفرسته .

نمیدونم شاید این مدت تحت فشارمو کمی بدبین شدم اما وقتی فکر کردم دیدم و حتی چت تلگراممو باهاش دیدم .کمی حالم از کارهایی که براش کردم بهم خورد. از دادن سوالای امتحانی بگیر تا دادن جزوه و کتاب و عضویت توی گروه ها و زدن حضوری و . . حالم بهم خورد چون همه این کار هام یکطرفه بود . انگار مثل یه خدمتکار و شاید حتی بدتر . اونقدر دلم پر بود که نمیدونستم باید کجا و به کی بگم . فامیل و اقوام منه و یه جورایی تنها فامیلیه که میتونستم باهاش راحت باشم اما اون انگار راحت نیست . الان توی یک گروهیم . یه گروه ۷ نفره برای ارتوپدی . از گروه اصلیم که یه قسمت دیگه ی جراحی افتادن جدا شدم . اونم بخاطر تقسیم بندی ظالمانه منشی گروه . اتفاقا بقیه ی اعضا واقعا خوبن و قبطه میخورم که همشهریم چنین همگروهی های خوبی داره . اما فقط مشکلم یک چیزه محبت یک طرفه .  


در یک روز گروه روان قانونی رو تصویب کردن که اگر کسی عملی روانپزشکی رو افتاده باشه، تئوری هم افتاده و امتحان دوباره هم گرفته نمیشه ‍♂️ در کل یه ۵ واحدی رو الکی الکی افتادم . احساس میکنم مثل اقتصاد کشورم دارم دچار رکود میشم . دوستانم هم ورود منو به جمع دانشجویان " لَش کُن" و تنبل تبریک گفتن . یک نکته جالب هم بگم تنها کسی هم که افتاده من هستم . باید در کتاب گینس هم ثبتش کنن . میترسم فردا هم حکم اخراج از دانشگاه بیاد دستم . 

بخش بعدی جراحی داریم . این وسط با این اوضاع نابسامانم میترسم جراحی هم به یه شکلی بیفتم . اصلا میگن آدماز آیندش خبر نداره . اومدیم بلایی بدتر از این سرم بیاد . الانم خوبم و اصلا احساس ناراحتی نمیکنم ، تو روان داریم میگه mood و affect به هم نمیخوره. بیشتر توی مریضای اسکیزوفرنیه . چرا جدا من اینقدر بیخیالم ، پنججج واحد افتادم‍♂️


هر وقت آلبوم جدید گروه coldplay رو پلی میکنم حس زنده بودن و زندگی بهم دست میده لعنتی از هر جهت چه آهنگ چه متن با روح و روان آدم بازی میکنه .

 اصلا یه مدته خیلی عاشقش شدم . اگه دختر بود باهاش ازدواج میکردم :)))

 

 

Arabesque - coldplay 

 

پ.ن: یه ترک هم به اسم "بنی آدم" خونده. همون بیت شعر معروف سعدی .

بروید و بر سرتان زنید و غصه بخورید که اینترنت درست و حسابی ندارید :))) منم ندارم:/

 


اگه پس فردا امتحان نداشتم الان میریخم خودمو تو خیابون و شعار که نه فحش میدادم . نه اینکه بنزین گرون شده ها بخاطر اینکه اینترنتو قطع کردن . بخاطر اینکه یه خرده آدم ترسو حول برشون داشته و صاف صاف دارن تو زندگی های شخصی سرک میکشن که کی و کجا حرفی به حکومت زده . بخاطر اینکه اختناقه.قبلا هم بوده اما دیگه به حد اعلای خودش داره میرسه. میرم میزنم شیشه مغازه ها رو میشم بخاطر اینکه یه عده خودسر مثل من دارن آتیش به پا میکنن تا یه عده ی دیگه که روی مبلاشون لم دادن و دارن از شکم من و تو میزنن برای خودشو بگن اینا نقشه بلاد کفره .فقط منتظرم امتحانم تموم شه و این تب و تابم نخوابیده باشه  .

 


۷ روز از قطعی اینترنت گذشت. هنوز پایان نامم ثبت نشده همش بخاطر همین نت لعنتی . روز اول جراحی عمومی خیلی معمولی شروع شد و امشبم رفتم مریضمو دیدم و چاخ سلامتی کردم و برگشتم خونه . تو راه همش ذهنم درگیر بود ، یه سمت ذهنم داشتم فحش میخوردم که چرا خونه نموندم و بازی منچستر و چلسی رو ندیدم و یه سمت دیگرش یه کشمکش کهنه با خودم داشتم . یه مدتیه میخوام دو نخ سیگار و یه فندک بگیرم . اول اینکه باید امتحان کنم ببینم چیه که همه دنبالشن و دومی اینه که احساس میکنم یک غم خاصی پشت سیگار هست که مثلا پشت قلیون و اینا نیست . یک غم خیلی بد اما ناراحتت نمیکنه فقط مثل یک پتوی گلبافت میمونه که تازه از کاورش در کرده باشی و بکشی روی سرت . خیلی نرم و لطیفه اما غمگینه . یه چنین حسی رو میخوام امتحان کنم .

خیلی رفتم سراغش اما انگار زبونم بند میاد بگم یه سیگار بده . اصلا میترسم اسمشونو اشتباه بگم با اینکه فقط یه بهمن و ویستون رو یادمه.حتی نمیدونم وینستونه یا ویستون . همین چندشب پیش رفتم جلوی دکه ی رومه .موندم چی بگم . ۱۵ دقیقه ای همونجا خشکم زد با خودم گفتم الان بهم شک میکنه، به ناچار یه مجله داستان همشهری رو گرفتم و راهمو کج کردم. همین امروز از جلوی یه دکه رد شدم .کمی نگاه کردم و بعد پشیمون شدم برگشتم تو خیابون. مدام تو ذهنم میگم یه نخ که اشکال نداره.و کمی بعد میگم نه اینا معلوم نیست تو سیگارشون چیه باید برم مغازه های دخانیات یه جتس اصل مثلا از این بهمن کوچیکا بگیرم هم نوستالژیکه یه جورایی هم اینکه اگه دفعه اول و آخرم باشه حداقل با یه جنس ناب شروع کنم . اما همش خودمو گول میزنم . نمیدونم شایدم کلا کار اشتباهیه. مادرم که کلا از سیگار متنفره. البته حساسیت هم به بوی سیگار داره.لازم نیست دودش باشه تا بوی سیگار رو حس میکنه تند تند سرفه میکنه و سر درد میگیره.بر عکس بابام اصلا حساس نیست.بعضی وقتا یواشکی یه سیگار میکشه و دور از چشم مامانم یه مسواک و کمی ادکلن تمام اثر سیگار رو از بین میبره.اما بازم بی تاثیره . اصلا دلم نمیخواد سیگاری بشم اما یه ذره امتحان که بد نیست عاخه .


انگار دوست ندارم با کسی صمیمی باشم اما در عین حال میخوام با همه دوست و آشنا بشم. هر چندماه با یکی صمیمی میشم همین دوماه پیش با حمید همش بیرون و گشت و گذار میکردیم و درباره این و اون و دوست دخترامونو و کلی خاطرات ریز و درشت . ، خب روتیشن عوض شد اون رفت بخش داخلی و منم اومدم جراحی . چندبار گفت بیا بریم بیرون و منم ردش کردم .کلا سعی کردم تو اوج خدافظی کنم . زیاد هم از دوستیمون راضی نبودم.حمید آدمی بود که کلا هورموناش زده بود بالا و هر دفعه بحث دختر و رابطه و این جور مسائل رو میکشید وسط .راستش شاید بار اول و دوم جالب باشه اما دیگه زیادیشم از مزه می افته . بجز لهجه ی بانمکی که داشت کلا آدم نچسبی هم بود البته در نظر من . این مدتم نمیدونم چرا هوس رژیم کرده بود و هیچی نمیخورد البته به خواستشم رسید کلی وزن کم کرد اما این اخلاقشم بد بود منو دعوت کرد خونش و یکی از اون غذا های رژیمی بد طعمشو به خوردم داد .این قضیه دو ماه پیشه.الان خیلی کم همو میبینیم .

قبلشم با احمد ، خیلی از من بزرگتر بود و اون آخرا فهمیدم بچه هم داره اما اصلا به قیافش نمیخورد . از دانشگاه آزاد اینجا مهمان شده بود . آدم مشکوکی بود هیچی از خودش نمیگفت .الانم اینترن شده .

قبل از اونم با حسن .یه بچه درسخون و مغرور به به دانشش .اونقدر مغرور که حتی حرف های استادا رو هم قبول نداشت.این آخرا کافی بود حرف یا کلمه ی انگلیسی رو اشتباه به زبون بیارم اونوقت تا عمر داشتم منو مسخره میکرد . کلا حالم ازش بهم میخوره اما خب چه میشد کرد .همگروهی بودیم 

با سما ، نه اصلا و ابدا چیزی بینمون نبود فقط چوب همگروهی رو خورده بودیم . دوست پسر داشت خیلی هم جدی بودن . اسمش میلاد بود مهمانی گرفت یه جا دیگه .دختر خوبی بود و خیلی هم ساده .در عین حال از خنده هاش بدم می اومد یه جور لوس و مسخره میخندید .اون موقع ها شاید چون کسی دور و برمون نبود زیاد با هم حرف میزدیم اما الان خب اونم دوستای خودشو داره . 

خیلیای دیگه که شاید یکماه و دوماه باهم صمیمی میشدیم و میرفتیم بیرون و فیفا و گیم نت میزدیم یا ورق بازی میکردیم . اما بعدش یک باره بدون هیچ دلیلی تموم شد .حتی از هم تنفری هم نداشتیم . همه رو هم خودم رها کردم .نه اینکه افتخار کنم یا خوشحال باشم . اتفاقا احساس بدی از این کارم دارم .نمیدونم اونا درباره من چی فکر میکنن . حتی نمیدونم کارم درست بوده یا نه فقط وقتی طولانی میشده و خوب میشناختمشون یه جورایی احساس بدی بهشون داشتم.

امشب داشتم به همه ی اینا فکر میکردم ، تازه وقتی دورتر رو هم دیدم ، فقط الان و تو دانشگاه نبوده ، تو دبیرستان و راهنمایی هم همینجور . تک تک باهاشون یه مدت صمیمی میشدم و یکباره ولشون میکردم . مثل این آدمای روانی میموندم . یکی اسمش سهند بود تازه میخواست کنکور بده و فکر کنم سال دومش پزشکی قبول شد ، می اومد دم خونمون زوری منو میبرد تو شهر و بستنی و آب میوه و دور دور . اون موقع تو یه حالتی مثل افسردگی بودم .تابستون بود و تمومشو تو خونه رو کتابام افتاده بودم . بعد کنکور بود ، نمیدونستم رتبم چند میشه و افسرده شده بودم . اونم مثلا میخواست از دلم در کنه .مادرشم با مادرم دوست بود و کلا پسر خوبی بود اما حالم ازین آدمایی که خودشونو به زور میچسبونن به آدم بدم می اومد .دوسالی با هم تابستون رو با ماشین تو شهر چرخ زدیم بعدش دیگه من بهونه هام شروع شد اینکه درس دارم و الان مهمونم و این چیزا . دیگه تموم شد . تو دبیرستانم یه موردی که الان یادمه. اسمش سعید بود رفیق پسرخالم و خواهرزاده معلم زیستم .اونم پزشکی قبول شد اما تا تونست زد تو سر ما ، ازین بچه های درسخون معدل بیستی مغرور که من ازشون خوشم نمیاد.قیافش مثل یکی از همکلاسی های دوره دبستانم بود ، که اصلا خاطره خوبی باهاش نداشتم (یبار تو دبستان نزدیک بود منو به فنا بده و یه آبرو ریزی بزرگی به راه بندازه.اسمش حسین بود یه منحرف حسابی بودالان نمیدونم اصلا کجا هست.اصلا همشهریمم نبود ) . اما چه حیف اون زمان دوستایی هم داشتم که اصلا دلم نمیخواست رهاشون کنم اما مهاجرت ، رفتن به مدرسه دیگه ، رشته دیگه و آخرشم دانشگاه و سربازی مانع رفاقت پایدار شد .

 


یه امتحان داشتیم ، پنج تا ازمون گرفتن . الان حتی نمرش از دستم در رفته که چند میشم . آخه توی سیستم ازمون امتحان میگیرن . بعد هر امتحانی هم نمرمون میاد و بعد امتحان بعدی شروع میشه . اولی بیهوشی بود .دومی اورولوژی ، سومی نوروسرجری و چهارمی ارتوپدی . که اینا هر کدوم ۷ تا ۱۵ تا سوال داشتن و آخری هم جراحی عمومی که ۴۰ تا بود . به معنای واقعی احساس میکنم کمی خراب کردم . احتمالا ۷۰ درصد نمره رو گرفته باشم . فقط این آخری رو یادم میاد از ۴۰ تا ۲۸ تا زدم. حاللا بگذریم 

امشب برم ببینم سینما رو بستن یا نه . دو هفتست میخوام برم فیلم مطرب رو ببینم هی امروز فردا کردم . بعدشم کمی خونه رو تمیز کنم و ظرفا و لباسا رو بشورم و اتو کنم . آب ماهی رو عوض کنم . یه دو تا گلدون و یه قفسه ای کمدی هم برا کفش ها بخرم . خلاصه یه سر و سامونی به این زندگیمون بدیم :)


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

Karen Hosein Asadi امیرخلع شبنم خیال مهارت های مداد Ryan Rich خدمات تخصصی برق و کولر اسکانیا (رضوان) تجهیزات ورزش در آب Game Script